خاطرات z554mf در شلمچه5

سلام؛

امروزاومدم با

ادامه خاطره مسافرت شلمچه که البته آخرین قسمتش هم هست

اگر خواستین میتونین بیاین تو و با خاطرات گروه z554mf همراه بشین

بفرمایید تو بیرون بده

ساعت 10 به منطقه رسیدیم. ایندفعه رفتیم یه سوله دیگه ولی ای کاش نمی رفتیم. با اینکه رخت خواب داشت ولی خیلی .... بود. داد  بی داد حتی یه مردی اومده بود و محرم نامحرم نمی شناخت. پیرمرد بود ولی داد میزد. تو  مال این شهری ، تو مال اون شهری؟ و وسایلارو برمی داشت و پرتاب می کرد ماهم که دیدیم اوضاع داره خیط میشهسریع وسایلامونوبرداشتیم و خواستیم از این سوله بریم بیرون.

بالاخره واسه خودمون تختی هم پیدا کردیم. شام لوبیا با نون بود. من و سایه با هم رفتیم دستشویی. اون می خواست چادرشو بشوره من هم می خواستم لباسمو عوض کنم.

سایه چادرشو شست و داشت می تکوند تا خشک بشه به منم گفت بیا موج تیم ملی بریم. یه طرف چادرو اون گرفت و طرف دیگه اش من: هه هو هه هو. یه دفعه چادر از دستش ول شد و افتاد رو زمین ولی خوب خوب بود خاکی نبود و کثیف نشد. اینم از موج تیم ملی رفتنمون.

بعد که برگشتیم سوله جدیدمون تا خواستم شاممو بخورم اونا خواستن خاموشی بزنن. جالب اینجا بود که داشتم بلند بلند الهه رو صدا می زدم که یهو خانم مدیر گف:چیه یگانه چته؟ باورم نمیشد تخت کناریم خانم هلالی باشه آخه تا حالا اینجوری ندیده بودمش شاخ درآوردم. و این برام جالب بود. یهو چراغ ها خاموش شد ولی همچنان صدای اطرافیان در سوله پیچیده بود. منم با نور مبایلم داشتم شام می خوردم که یدفعه اون سرپرسته اومد داخل و فریاد زد همه بخوابین هر کی نخوابه از سوله بیرونش می کنم. تا فهمیدم داره نزدیکی های من میرسه نون و لوبیامو زیر تخت قایم کردمو و خودمو به خواب زدم به محض اینکه رفت به کارم ادامه دادم. کفشامو زیر تخت قایم کردم، اضافه های خوراکامو زیر تخت گذاشتم. روی هر دوتا کیفام ملافه گذاشتم و سرمو روشون گذاشتم تا صبح.

دوباره ساعت 4 صبح همچنان هوا بسیار سرد بود. پتو رو دور خودم پیچوندمو چادرمو روش سر کردم و رفتیم واسه نماز جا نبود، به زور یه جایی تو مزار شهدا پیدا کردم و نماز خوندم تا رسیدیم دم در سوله اونموقع با ترانه بودم دیدم همه میخوان حرکت کنن. این روز سوم بود یعنی روز آخر. قرار بود که برگردیم. سریع من و ترانه وسایلامونو جمع و جور کردیم و رفتیم همراه بچه ها به سمت اتبوس. قرار بود ظهر بریم اروند. تو راه داشتم به جاهایی که رفتیم فکر می کردم، سوتی هایی که دادیم؛ سوتی های من و ترانه به راننده، گرفتن شربت صلواتی من، شیشه ماشین رو تو دست الهه زدن آخه الهه یه بار ازم خواست شیشه رو ببندم من هم محکم شیشه رو بستم که دقیقا به وسط دستش برخورد کرد، موج تیم ملی من و سایه دم در دستشویی، سوله شب اول که صبحش دستا و پاهامون دونه های قرمز درآورده بودن از دست پشه های اون سوله و همچنین سوله شب دوم و دعواهای خانوم های اونجا، به حساس نشو حساس نشوهای الهه، مصاحبه طاهره و صف دستشویی ها و صف پریز. داشتم به همه اینها فکر می کردم.

ساعت حدود 12 به اروند رسیدیم یه چشمه باتلاق مانندی میون درختچه های بلند و زردرنگ نی بود که روی این رو  آهن و سیم گذاشته بودن تا مردم بتونن رد بشن. اولش من فکر کردم اینجا هم باید کفشارو در بیاریم من هم آوردم غافل از اینکه یه دفه مردا و زنها قاطی شدن تا چشمم کار میکرد دیدم وسط مردا هستم. نفر آخری خانم ها من بودم. بچه هامون هم جلو بودن. دوباره اونجا هم شربت صلواتی میدادن الهه مسخره می کرد و می گفت: یگانه یگانه بدو دارن شربت صلواتی میدن. رفتیم نزدیک خود اروند که اندازه دریایی بزرگی داشت نشستیم. طبق معمول من و سایه و ترانه اجازه گرفتیم و رفتیم رست روم. ولی وقتی برگشتیم بچه ها همه رفته بودن سوار کشتی البته اونم از کلاه الهه فهمیدم که بروبچ سوار کشتی هستن. به خاطر همین سایه و ترانه شروع کردن فیلمبرداری کردن و لب اروند شروع کردیم به عکس گرفتن. رفتیم تو راه یه نگاهی هم به نمایشگاه های فروش انواع وسایل انداختیم ولی متاسفانه هیچی نخریدیم فقط ترانه سه تا بستنی مارو دعوت کرد. الهه هم اکثرا تو حس رفته بود.

اروند کنار آخرین جایی بود که رفتیم و بعدش حرکت کردیم برای برگشت. ساعت حدودا 1،2 ظهر بود.

تو راه برگت هرکی تو فکر این خاطره ها بود بعضی ها فقط خسته و کوفته بودن، بعضی ها به آهنگ گوش میدادن، بعضی ها با هم صحبت میکردن و بعضی ها هم مثل ما 4نفر تو فکر خاطره های سفرمون بودیم و داشتیم به آهنگ های دوره جنگ گوش می دادیم.

صبحانه اولین روزمربا بود و صبحانه دوم آش، که خیلی هم باحال بود. شام اول تماته و پنیر و خیار و نو بود و شام دوم لوبیا با نون داشتیم. ناهار اول گوشت با برنج، ناهار دوم برنج و خورشت بادمجون و ناهار سوم استنبولی کشمش و سیب زمینی بود.

ساعت حدود 10 شب بود که همگی شام نخورده بودیم و داشتیم به شهر خودمون نزدیک میشدیم و در آخر این سفر خداحافظ شلمچه به امید روزی که بار دیگر همگی با خود z554mf بریم شلمچه. خداکنه شهدا مارو دعوت کنن. در آخر رسیدیم و همگی برگشتیم خانه و اون شب چقدر برامون سخت بود همگی دوست داشتیم که ای کاش برنمی گشتیم.

 

9/2/1390



خوب دیگه بازم میگم نظر نظر نظر خیلی مهمه پس همراهی کنین دیگه تا یه آپ دیگه که نمیدونم کی هست خداااااااااافظ.


دوستتون داررررررررم خیلییییییی زیااااااد

نظرات 18 + ارسال نظر
سودایونگی یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ب.ظ

چلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من امدن کردم میسی این داستان شلمچه چه باحال بید..
هه هه هه
ممنون عزیزممممممممممممممممممم

چلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من خوفم تو شطورییییی؟
خوش آمدن عرض می کنم. آره حیف که سه روز بیشتر نبییییییید
هو هو هو
خواهش می کنم گلم

zahra :) یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:52 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog,com

پس حسابی تواین مسافرتاخوش گذشته اره؟؟؟
ماکه رفتیم مشهدهتلمونوفرستادیم روهواسراتفاقای افتاده
خاطراتت برای منم شیرین بود
ممنونننننننننننننننننننننننننننننننن

آره دیگه اگه شما هم بودین مطمئنا حال میکردین
سفر شمام دوستانه بود؟
نظر لطفته
خواهششششششششششششش موکونم

پریناز یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:53 ب.ظ http://iraniangirls-ss5-0-1

سلام خوبی ؟ قشنگ بود. داستان جالبیه هه هه. راستی گلم به وب من هم بسر بوسسس

سلام خوبم عزیز. تو خوبی؟ ممنون. باشه میام الان. توهم منو یادت نره

sogand-star یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ http://ss501-stories1.mihanblog.com

ای جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
منو یاد شلمچه انداختی
منو دوستام امسال رفتیم
واقعا خیلی خوب بود
الان من گریم گرفت

وای راس میگی؟ منم امسال رفتم ولی خونوادگی
بهمون خوش گذشت
گریه نکن ایشالا بازم میری

سودایونگی یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:19 ب.ظ

منم خوفمممممممممممممممم
هه هه

چه بی ربط
راستی اسمت چیه؟

مثل اینکه دلت میخواد بحرفی؟
اسمم هه هه ..... است
خوب ترانه ست دیگه
بازم منتظرت هستم

سودایونگی دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ب.ظ

اسمم....هست!!!!!
*واقعا؟؟؟؟؟والا ماکه ازخروس تخم مرغ دیدیم ولی اسم ...ندیدیم!!!!!!

شرمنده ترانه جون ناراحت نشی ها این شوخی بود....
بهله بهله اجی دلم حرفیدن میخواد
هه هه

نه بابا ناراحت چیه.
خوب هر چه میخواهد دل تنگت بگو

سودایونگی دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآممممممممممم دل تنگم میپرسه ترانه چن سالشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای کلک پس داری منو سرکار میزاری نه؟
برو مطالبم رو بخون دیگه بعدا بت میگم

سودایونگی دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ب.ظ

اونیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
سرکارنبودی سوال بووووووووووووووووووودا
هه هه هه





باشه قبول
تو هم خیلی فعالیااااااااااا

سپیده سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ق.ظ

داستان قشنگی بود بخصوص قشنگیش اینجاست که واقعه ای هستن.خسته نباشی عزیزم.بازم میام.

به به سپیده خانوووووم. خوش اومدی عزیز دلم. البته که قشنگه. ممنونم قابلتو نداشت. باشه

سودایونگی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ

پس چی؟
مگه فعال تر ازمنم هست!!!!!!!!!!!!!!!!
((((((بابا اعتمادبه نفس)))))))))

هیچــــــــــــــی!!
نه جون توووووووو. اینو بهش میگن اعتماد به سقف!؟!؟!؟!؟
ههه هه هه هه

سودایونگی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ

چرا سقف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من iqداره ضعیف میشه توضیح بده تدرانه

هیچی اجی کوشیکه همینطوری گفتم یه چی گفته باشم هه ههه
ههه هه

Min hona سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:16 ب.ظ

سلام.
شلمچه؟ کی رفتین؟
خیلی باحاله...

سلام
آره گلم. پارسال بود
باحالی از خودته

سودایونگی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ

حالا تومنو سرکارمیذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شوخی کردم عزیزم. تو دوست داشتنی هستی

GoOgOoliii & GoL$H@N YoUnG!i چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ http://korea-traffic.mihanblog.com

salam mamnunam k umadi be webe ma...webe u ham ghashangeeeeeeeeeee rasti ghaziya shalamche chiye??

سلام خواهش میکنم. هیچی فقط یه یاداوری خاطره بود از اردوی پارسالمون. منم خوشحال شدم اومدی

سودایونگی پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ

قهههههههههههههههههههههههههههههههههههر

چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا آجی؟؟

سودایونگی پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ب.ظ

چرا واسه مطلب بالاییت رمز گذاشتی به منم ندادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آها اونو میگی؟
خودتو ناراحت نکن عزیزه دلم اون یه ذره خصوصی بود دیگه

سودایونگی پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ

خب باشه

ناراحت نباش خوشگله
بیا بخلمممممممممممممممم

سودایونگی پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ب.ظ

باچه
بخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخل

بوووووووس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد