خاطرات z554mf در شلمچه۳

زندگی برگ زردیست، بنام غم


زندگی مروارید غلطانیست، بنام اشک


زندگی شاید، فریاد بلندیست بنام آه


زندگی شاید، ذره نانیست برای پرندگان


زندگی شاید، امیدیست برای فردا


زندگی شاید، لیلیست برای مجنون


زندگی شاید، اشک عاشقیست در فراق معشوق...


اما هرچه که هست، زیباست و زیباست؛


چون همه سرشار از عشق است و امید.


سلام امروز یه ظهر تابستونی و من ترانه اومدم پشت این کامپیوتر نشستم و میخوام یه کم خاطره به خاطرات قبلی گروهz554mf اضافه کنم واسه شما امیدوارم جای نظر دادنی باشه حتی شما دوست عزیز....

یگانه نقل میکنه:

صبح یکی داشت تکونم میداد و صدام می کرد. صدای بچه هارو بالای سرم می شنیدم. ساعت 4 صبح بود هوا اینقدر سرد بود که زیر پتو فقط می لرزیدم به زور از زیر پتو بلند شدیم و رفتیمبه سمت سرویس های بهداشتی. صف بود سرد بود سریع وضو گرفتیم و تو مزار شهدا نماز خوندیم و حرکت کردیم.

************

مکان اول بیمارستان صحرایی بود. نسیم ملایمی از لایه شیشه های اتوبوس به صورت های ما برخورد میکرد. همگی مشتاق دیدار این بیمارستان بودیم تا اینکه بالاخره رسیدیم

***************

آفتاب تیز بود. جناب سرهنگ واعظی بالای سکویی ایستاده بود و از ما خواهران می خواست که رو همین خاک بشینیم. چون می خواست در مورد این بیمارستان و درد و رنج ها و سختی هایی که پزشکان آن دوره در بی امکاناتی و توپ و تفنگ و خمپاره می کشیدند توضیح بده.

********************

فضای بیرون بیمارستان به گونه ای بود که دشمن متوجه بیمارستان بودن آن نمیشد. بیمارستان صحرایی یکی از مهمترین بیمارستان های دوره جنگ بود که رزمندگان زخمی را برای درمان به آنجا می بردند.

داخل بیمارستان روی دیوارها پوسترهایی از شهدا را به صورت یه نمایشگاه درآورده بودند

***************************

بعد از اون منطقه با به سمت هور منطقه به شهادت رسیدن علی هاشمی حرکت کردیم. ساعت حدود 11، 12 بود که رسیدیم به هور. منطقه هور، میشه گفت تپه ای بود در میان رودی پر آب که آقای واعظی تعریف می کرد کل اینجا رود بوده و بچه های ما با ریختن خاک، این تپه ها رو ساختن. آقای واعظی تو بیمارستان صحرایی تو سخنرانی هاش رو یه چیز خیلی تاکید می کرد اون میگفت«ما چه چیزی رو گم کرده ایم؟» و در ادامه می گفت:«قرآن را باز کردم سوره یوسف» چه چیز را گم کرده ایم سپس عکس شهید علی هاشمی اومد جلو چشمام. علی هاشمی تو منطقه هور رو تابلوهای سر راه جواب داده بود که«ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده» و اینو تاکید کرد که تو منطقه بعدی روی تابلوهای منطقه جواب علی هاشمی رو نوشتن. که اتفاقا بچه ها هم این جواب شهید علی هاشمی که:

ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده

را دیده بودن. من و یکی از بچه ها جلو و ترانه و سایه هم پشت سر ما بودن بقیه هم آخر تپه نشسته بودن و سرهنگ واعظی داشت براشون خاطره تعریف می کرد. اونیکه بامن بود(طاهره) می گفت: اووووو چه راه درازی داریم تا به اونا برسیم ای کاش این مینیبوس می ایستاد برامون نه؟

یه دفعه دیدم وایساد اما نه واسه من و طاهره، واسه سایه و ترانه. متاسفانه اونا هم مینیبوس رو رد کردن. اینم از این. بالاخره به بچه ها رسیدیم و نشستیم، سرهنگ واعظی خاطره به شهادت رسیدن علی هاشمی رو تعریف می کرد شهیدی مفقودالاثر که سال 1389اونو تو هور پیدا کرده بودن البته بدون سر و دست ولی سالم. آخه میگن اون سال، سال اغتشاش گران بوده که علی هاشمی اومده بوده تو خواب ایت الله خامنه ای و دستی تکون داده و تو اون روز بارونی علی هاشمی تو هور با کنار رفتن خاک پیدا شده بوده.

داماد علی هاشمی تعریف میکرد شهید هاشمی نه تنها فرمانده گردان بود بلکه فرمانده نصف عملیات های خطرناک هم بوده که طی یکی از این عملیات ها با رویارویی با دشمن به صورت انفرادی ماشین خود را به هلی کوپتر عراقی ها زده تا تسلیم نشود ولی با این برخورد خودش به شهادت رسید و عراقی ها به درک. اونجا بوده که شهید هاشمی سرش و دستانش رو از دست داده بود. حتی این رو هم تعریف کرد ه طی یکی از عملیات ها ما به مرز ایران عراق رسیده بودیم که می خواستیم وارد عراق بشیم و سرکوبش کنیم ولی متاسفانه جاسوسی در میان ما بود که به عراقی ها اطلاع داده بود و عراقی ها هم گاز شیمیایی با بوی شکلات زده بودن. ایرانی ها هم که گرسنه بودن و نمی دانستند که این بوی شیمیایی است نه شکلات!!!

یکی از بچه ها هم که خیلی مومن بوده گفته که بچه ها فرشتگان برامون غذا فرستادن استشمام کنید. نزدیکای مرز رزمندگان ما همه مسموم شده بودند و همگی جانباز شیمیایی 50درصد و 80 درصد و غیره شده بودند؛ همچنین در مورد دلاوری های شهید همت و حتی زیبایی چشمانش و از بین رفتن آنها و به شهادت رسیدن او تعریف کردند. الحق که چه دلاورانی بودند آنها.

*****************************************

سپس پسری آمد و شروع کرد روضه امام حسین خوندن. سرهای همه خانم ها زیر چادرهاشون بود و داشتن گریه می کردن ولی من و سایه و ترانه عینک آفتابی زده بودیم که ناگهان دختر خبرنگاری با یه فیلم بردار واسه مصاحبه به طرف ما اومدن. با خودم گفتم ای وای حالا چی بگم، یه وقت هل نکنما اصلا بگم از کجا اومدیم. اصلا چیکار کنم.

یه دفه اومدن سمت ما از کنار من رد شدن و به سمت طاهره رفتن و شروع کردن از طاهره پرسیدن طاهره یه دفه که سرش و از زیر چادر بیرون آورد اونارو دید ولی اعتماد به نفسشو از دست نداد و همشوجواب داد.(البته یگانه هم اعتماد به نفس داره و ولی یه آن حول شده بود اونجا) واقعا خوشم اومد آخرش هم همگی سریع بلند شدیم و به راه افتادیم.

***************

خلاصه ناهارو تو مینیبوس میل کردیم. استنبولی بود همراه با ماست. واسه نماز هم مارو بردن مسجدی در طلاییه اولش واقعا متوجه نشدم که طلاییه هستش ولی الحق که خیلی معنوی بود آخه آدم گریش می گرفت(من اینقد طلاییه رو دوست دارم) نماز رو که خوندیم ازمون خواستن که خیلی سریع از طلاییه بازدید کنیم و به سمت منطقه رمضان حرکت کنیم. بعد از نماز بچه های مینیبوس ها همگی با هم وارد منطقه شدن ولی من و ترانه و سایه باهم البته من جلو رفتم به خاطر همین تنهایی داشتم بازدید می کردم. وقتی که داشتیم وارد منطقه می شدیم به نظر من اونقد فضا معنوی بود(به نظر من هم آره خیلی واسه همینه که خیلی طلاییه رو دوست دارم) تو اون ظهر و اون منطقه خاکی که حدود 400 شهید گمنام و مفقودالاثر در این خاک دفن شده بودن آخه دشمنان این منطقه رو تیرباران کرده بودن. به محض ورود کفشهایمان را درآوردیم و با جوراب روی این خاک مقدس قدم می گذاشتیم. منطقه ای که دور آن سیم خاردار پیچیده بودن ان منطقه رو پر از آب کرده بودن و زیر آبها مین هایی نیز هنوز وجود داشتند.

****************

خلاصه کم کم رفتم جلو از وسط منطقه طلاییه و دور و برش عکس گرفتم. اتاقکی از سنگر پایین و وسط منطقه بود با پلاه هایی سنگر مانند به سمت پایین اومدم و وسط منطقه رو بازدید کردم(البته چون نزدیک به آخرای عید بود وسایلارو جمع کرده بودن) داشتم از منطقه عکس می گرفتم که یه دفه الهه زنگ زد و گفت همه اتوبوس منتظر شما هستن زود باشین بیاین.




خب دیگه اینم زیادیتون بود که نوشتم دیگه از این خبرا نیستا اصلا یه ذره به حال منم فکر میکنید. اگه میدیونستین نوشتن چقد سخته حداقل به خودتون یه کم زحمت میدادین و یه نظر میذاشتین.




نظرات 5 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ق.ظ

عجب نویسنده ایه این سایه خانوم چقدر شلمچه رو جالب توصیف کرده بودین.بازم میام وبلاگتون.شما هم خسته نباشید ترانه خانوم.

عزیزم سایه نه یگانه . دوستم استعداد نویسندگی داره
خواهش گلم و ممنون. منتظرم

GoL$H@N YoUnG!i چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:18 ب.ظ http://korea-traffic.mihanblog.com

وبت قشنگههههه...
خوشحال میشم به وبم سر بزنی ترانه جووووون....
راستی شما چندسالته؟!

ممنونم
باشه عزیزم
تقریبا 17سالمه. تو چی؟

GoL$H@N YoUnG!i چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ب.ظ http://korea-traffic.mihanblog.com

من............
هههههههههههه......@_@
من بسی کوچولوووووووممممممم....@_@
13سالمهههههههه........@_@
ببین اومدی وبلااااااااگم ولی به من نظر ندادییییییی

آخی خیلی از من کوچیک تری که
هههه هه ه هه هههه هه
اومدم ولی چیزی نبود فقط یه پست بود
مگه چیزه دیگه ای هم بود؟
دوباره میام الان صبر کن

GoL$H@N YoUnG!i چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:22 ب.ظ http://korea-traffic.mihanblog.com

اصلاااااااااا پسته من اولین پست بووووووووود////چه طووووووووووووووووور ممکنههه نباااااااااااااشههههه......

اومدم. ندیدی مگه؟
اول متوجه نبودم هه هه ههو هه هووو

GoL$H@N YoUnG!i چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ب.ظ http://korea-traffic.mihanblog.com

چرااااااااااااااااا دیدمتتتتتتتتتتتت.........
ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.........................
میسی اومدی................

خواهش میکنم. عزیزم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد