خاطرات z554mf در شلمچه ۲

سلام به شما امروز دومین پستمه امیدوارم که دنبال کنین داستانو

زیاد حرف نمیزنم فقط ادامشو میزارم واستون امیدوارم خوشتون بیاد

حتما حتما نظر بدینا یادتون نره

اینم ادامه

شروع کردن به بلوتوث بازی. اسم بلوتوث الهه باران بود یگانه ارسال کرد به باران یه دفعه دید که نوشته اتصال قطع شد به الهه گفت اِ یکی منو رد کرد الهه گفت دیوونه خوب من بودم دیگه. بعدش هم هردوتاشون زدن زیرخنده(تازه این اول راه اینا اینطورین/ من و سایه هم که واسه خودمون تو بحر آهنگیم حواسمون به اینا نیست) و گل گفتن الهه که تکیه کلام فیلمی رو حفظ کرده بود و دم به دیقه تکرار می کرد«حساس نشو حساس نشو» اینقد این تکه کلام رو بی مزه می گفت که دلم به جوش اومده بود اصلا رو همین تکیه کلام حساس شده بودم(یگانه اینو میگه)

و الهه هم که کم نمی آورد به همه تکرار می کرد.

............

تازه سر پنجره هم دعوامون بود آخه یا الهه یا سایه لب پنجره بودن و یگانه هم لب پنجره جلویی بود وقتی شیشه رو  باز می کرد واسه خودش مقداری بود ولی واسه الهه و سایه انگار باد داشت اونارو می برد به خاطر همینم ما مجبور بودیم تحمل کنیم تا هر چقد می خوان شیشه رو باز کنن. البته گاهی اوقات هم باز می کردیم. خلاصه نزدیک دیلم بودیم بعد دیلم نزدیک به ماهشهر که رسیدیم حاشیه های جاده پیدا بود که داریم به منطقه های ایثار و شجاعت نزدیک میشیم. نزدیک به عصر بود آقای دهقانی(مسئولمون) بلند شد و شروع کرد به توضیح دادن که این مناطق به بعد جبهه های نبرد هستن.

دقایقی بعد آقای دهقانی گفت امروز غروب به شلمچه نمی رسیم پس یه راست به سمت خوابگاه میریم. ماکه نمی دونستیم چه جاییه؟ تا اینکه رسیدیم به منطقه مارد. ان دارای حداقل 6 تا 7 تا سوله در اطراف جاده خاکی که واقعا هنوز حالت جبهه رو داشت بود. نزدیک به غروب بود همه از اتوبوس پیاده شدیم. اسبابمون آویزونمون بود. پتوی بزرگ ترانه(من) آویزون سایه بیچاره, یگانه هم به زحمت کوله پشتی و کیفش رو حمل می کرد. الهه هم که وسایل خودشو.

.............

مسافران اتوبوسمون با همه خستگی و کسالت که داشتن مث قطاری تو اون جاده خاکی قدم می زدن تا به سوله مشخص برسن. آهنگی زمزمه مانند و غمگین فضای مارد رو پر کرده بود(شعرای جنگی رو دوس دارررررررم) و ما نیز مانند لشکر شکست خورده می ماندیم. خسته و کوفته به سمت سوله رفتیم ولی کدام سوله هیچ جای مناسبی برای ما پیدا نشد. آخر سرهم سوله ای که از پلاستیک بود و روشو با چادر پوشونده بودن رو به ما دادن که درش پشه هایی ریز که به لطفشون صورت و دست و پاهای بچه هارو بوسیده بودن(جز من) و جاش علاوه براینکه قرمز شده بود می خارید.وااااااااااااااااای

همه نگران وسایلشون بودنکه مبادا کسی بیاد جاشونو بگیره و یا چیزی رو ببره، از یه طرفم میخواستیم بریم سرویس و برای نماز مغرب آماده بشیم. از طرفی هم گوشیهامون شارژ نداشتن و ما در این بیابان بی آب و علف دنبال یک دانه پریز میگشتیم آن هم در این سوله نایلونی، بالاخره الهه پیدا کرد شانسشون دوتا پریز بود به یگانه گفت تو اینجا بشین تا کسی نیاد و موبایلامونو بگیره. بچه ها هم مراقب وسایل می مونن من هم الان میام. ولی همه رفتن حتی یه نفرهم پای وسایلا نموند. یگانه هم به محض اینکه نمازش رو خوند پای گوشی ها نشست.

..............

خلاصه یگانه فهمید که اکثر بچه ها رفتن زیارت عاشورا اونم تنهایی  زیارت عاشوراشو خوند ولی این ضیفه ها(خانم ها) همش تو صف بودن واسه شارژر. یگانه میگه خداییش صف نونوایی و صف دستشویی دیده بودیم ولی صف واسه پریز ندیده بودیم. اعصابش خورد بود آخه هیچکدوم از ماها نبودیم تا اینکه الهه رو دیده بود و ازش پرسیده بود من و سایه کجاییم. ولی وقتی فهمیده بود ماداریم تو منطقه دور می زنیم اعصابش خورد شده بود به شدت

.........

بالاخره وقت شام فرا رسید خانم هلالی زاده(مدیرمون) ما رو صدا کرد کمکشون کردیم و خودمون و برو بچ باحال دور هم نشستیم و تو همین شلوغی و میون پشه ها با خستگی و کوفتگی که داشتیم نون و پنیر و تُماته(گوجه) و خیار می زدیم تو رگ اکثر بچه ها هماهنگ نمی کردن یگانه رفت نون بیاره دید که ما نون داریم دوبارره ناراحت شد خواست دعوامون کنه که الهه گفت حساس نشو حساس نشو. بیا اینم خروس بی محل، همین خنده هامون خستگی راهمونو از تنمون بیرون می کرد. بعد از شام یگانه و الهه و برو بچ رفتن تو منطقه دوری بزنن یه سقا مانندی که یه شیر آب هم بیشتر نداشت پشت جایی بود که شهدای گمنام رو دفن کرده بود و ما صبح ها می رفتیم اونجا نماز می خوندیم.

الهه می گفت بیا هر کی یه لیوان از این آب بخوره به شهادت میرسه یگانه هم از خدا خواسته سه تا لیوان زد تورگ و با هم خندیدن.

پشت همین جایی که شهدای گمنام دفن بودن یه تپه هایی از خاک بودن که روشون سیم های خاردار بود و پشت این سیم خاردار دنباله کارون بود. یگانه پیشنهاد داد که برن رو تپه ها بشیننو کارونو تماشا کنن( آخه نصف شبی چه کارونی چه چیزی؟) هنوز ننشسته بودن که یه دفه سرپرست خانم ها به سمتشون اومد آخه قبلش اخطار داده بود که ساعت 9 خاموشیه تازه خیلی هم جدی برخورد می کرد انگاری بچه ها اومدن سربازی. از دست این دختره. خلاصه با چوب دستیش رفته بود طرفشون که یه برادری ازش خواسته بود که کاری بهشون نداشته باشه ولی اون راضی نشده بود(بالاخره مامور بوده و معذور) و به سمت بچه ها رفته بود یگانه هم که دیده بود اوضاع داره خیط میشه گفته بود اوه بچه ها صاحبش اومد پشتتون و بتکونید بدوییم تا نرسیده خلاصه تا اونا خودشون جم و جور می کردن اون بهشون سیده بود شانس اوردن با لحنی خواهرانه بهشون گفته بود برگردن به سولشون. ولی خوب کو گوش شنوا؟ اوناهم تا اون رفته بود دوباره رفته بودن اطراف. بچه ها هم که حواسشون نبود متوجه شدن که ای دل غافل دوباره اون سرپرسته دیدتشون. دوباره با اون چوبش به سمتشون رفته بود و ایندفه که اعصابش داشت خورد میشد گفته بود مگه نگفتم برگردین سولتون؟

اوناهم راه افتاده بود ولی مث اینکه سرپرسته بهشون اعتماد نداشته دنبالشون می کرده.

...............

یگانه میگه: خلاصه اون شب خیلی دوست داشتم که با بچه ها بیدار بمونیم ولی ترانه که زود جاشو گرم و نرم کرد و خوابید، من هم جامو انداختم کنار الهه. در واقع الهه بین من و ترانه بود و سایه هم بالی سر ما. اون شب الهه بیچاره داشت کشیک وسایل یکی دیگرو میداد آخه بهش سپرده بودن، اونم بیدار موند تا وقتی که اونا برگشتن ، من هم هندزفوری رو تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش گرفتم البته زیر پتو، جالبتر این بود که ترانه کیفشو تو بغل نگه داشته بود زیر پتو(آخه گفتن اونجا دزد هم هس تقصیر من که نیس تازه واسه خودم بالش هم اورده بودم هه هه هه)، سایه هم سرشو رو کیفش گذاشته بود، الهه هم همینطور، منم یه کیفم بالشم شده بود و کیف دیگمم زیر پام بود و پامو روش گذاشته بودم . جالب اینجا بود که وقتی خاموشی زدن و همه خوابیدن تو این سکوت یه دفه صدای بلند یه موبایلی اومد که کاملا نزدیک به من بود اصلا فکر کردم مال خودمه که یه دفه کناریم از جا پرید و گوشیشو خاموش کرد. شکر خدا مال من نبود بازم شانس آوردم. اینا مال شب اول بود.

........................................................


خب دیگه این تازه شب اولش بود باقیشو میزارم واسه بعد. کمردرد گرفتم پشت این کامپیوتر

چشم و کمر بیچاره من توی روزای خاصی از سال شوک اساسی میبینن.


منتظر نظراتون هستم نامردی نکنین دیگه بزارین


باااااااااااااابااااااااااای



نظرات 8 + ارسال نظر
پسر پدر پسر شجاع شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ق.ظ http://www.manoyou.com

بابا نویسنده خوشم اومد خاطرت توپ باشه که پس فردا خانوم نویسنده ای فقط باید این خانوم نویسنده به من یه قولی بده وقتی خانوم نویسنده شد به من یه کیک تپل شیرینی بده!!!

لطف داررررررید

بهار چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:57 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog.com

سلللللللللللللااااااااااااااااااام

سلااااااااااااااااااااااام

بهار چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog.com

میدونیی چیه چرا وبلاگ دابل اسی نمیزنی ..
وبلاگ داستان بزار خودم اولین نفری هستم که داستانو میزارم قول میدم

نه بابا وقت اینکارا نیست همین که اینو بنویسم خودش جای شکرش باقیه آخه امسال باید واسه کنکور بخونم

بهار چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog.com

اهان راستی چند سالته؟؟؟
کلاس چندمی؟؟؟
کدوم شهر زندگی میکنی؟؟؟

تقریبا 17سالمه و میرم سال چهارم دبیرستان

بهار پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog.com

واقعا؟؟؟؟ یعنی نمیتونی؟؟؟
راستی بچه کجاییی؟؟؟

آررررررررررره. نه اطلاعات چندانی ندارم. در ضمن فن ها جدیدا خیلی فعالن.

بهار پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ http://lovely-ss.mihanblog.com

فکر نمیکردم یک سال از من بزرگتر باشی
فکر میکردم اخرش سوم راهنمایی باشی.

ههه هههه ههه

منم همینطور. آخه با حرفات فکر میکردم دانشجویی چیزی باشی! بهرحال فک میکردم از من بزرگتری هه هه هه

یگانه جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

الان نوشته های این بخش رو خوندم.یادش بخیر چقدر شلمچه خوش گذشت مگه نه...

آره خیلی یادش بخیر
کاش دوباره همینطور اتفاق بیافته اما ایندفعه هممون باهم بریم

sogand-star شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ب.ظ http://ss501-stories1.mihanblog.com

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ
شناختیییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیدی اومدممممممممممممممممممممم
الان بسی خرکیفم نیگا
بازم سر میزنم

آررررررررررررررررررررررره عزیزم
خوشحال باش
بازم سر بزن
آپ کردی بهم بگوووووو

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد