خاطرات z554mf در شلمچه4

سلام سلام صدتا سلام. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ ایشالله که حالتون خوبه. می بینم که تابستون شروع شده و هرکی به یه کاری مشغوله.

بعضیا از جمله من باید واسه کنکور آماده بشن، بعضی ها میرن کلاسای تابستونی، بعضیا منتظر نتایج کنکورشون هستن، بعضیا دارن امتحانات دانشگاهشون رو پشت سر میزارن، بعضیا هم سرکارن، بعضیا به مسافرت رفتن، بعضیا هم که وب گردی میکنن و و و ........

خب بالاخره هرکی گرفتار یه کاره. گفتم منم بیام مشغول یه کاری بشم و اومدم که این پست و بزارم واسه شماها امیدوارم که بپسندید.



من هم سریع برگشتم و به ترانه و سایه خبر دادم و خودم سریع به راه افتادم. نزدیک بود گم بشم سرگردون شده بودم آخه یه عالمه اتوبوس جلوم بودن که ناگهان الهه رو دیدم آخه الهه با اون کلاه سفیدش و اون عینک آفتابیش و اون چفیه ای که دور صورتش پیچیده بود تابلو بود که الهه س بدین ترتیب پیداشون کردم. بعد از من هم ترانه و سایه رسیدن،

ترانه: من و سایه اصلا بیخیال فقط داشتیم منطقه رو میگشتیم و فیلم میگرفتیم و این درحالی بود که همه عصبانی بودن آخه فقط معطل دو نفر بودن. بالاخره بعد کلی به اتوبوس ها رسیدیم منم که پلاک ماشین و یه جورایی حفظ کرده بودم فقط سرم پایین اتوبوس ها بود که پلاکو بخونم. خلاصه اتوبوسمونو  شناختم و با سایه رفتیم سوار شدیم.

***************************************************************************

یگانه: بازدید از منطقه طلاییه به پایان رسید به سمت منطقه رمضان حرکت می کردیم که غروبش شلمچه باشیم. تو راه رمضان داخل اتوبوس شعر غمگینی بود که زمزمه میکرد و خاطرات دوره ای رزمندگان را نوحه مانند میگفت. وقتی یاد این مناطق می افتادیم و این خاطرات واقعا غم انگیز بود.

***************************************************************************

چگونه به شهادت رسیدن رزمندگان و دیدار از این مناطق مقدس بخصوص طلاییه. نزدیک ساعت 4 بود که به منطقه رمضان رسیدیم دوباره اونجا هم درمورد عملیات های رزمندگان برامون توضیح دادن. رفتیم داخل مسجد ضریحی بود که شهید گمنامی را دفن کرده بودن. اونجا تابلویی زده بودن که بلوتوث های خود را روشن کنید من هم همین کارو کردم اتفاقا یکی بهم ارسال کرد ولی حیف آخرش هم بهم نرسید خلاصه از این منطقه هم بازدید کردیم اونجا شربت صلواتی میدادن تازه یه سوتی هم اینجا دادم. الهه بهم گفت: یگانه یگانه بدو برو دارن شربت صلواتی میدن شاید همین شربت شهادت باشه بدو برو بگیر من هم سراسیمه رفتم به سمت اتاقک سنگری که برادران داشتن شربت میدادن یه دفعه با سنگر پرس شدم. سرم خورد بالاش و و پام خورد پایینش ولی اونقد خودم و ریلکس نشون دادم که امیدوارم برادران ندیده باشن. یه کلی از این اتفاق هم خندیدیم.

***************************************************************************

نزدیک غروب رسیدیم شلمچه. مدیرهمش تاکید میکرد که مواظب باشید اینجا گم نشید و همراه هم باشید ولی متاسفانه همونجا دوباره گروه گروه شدیم. ما یعنی من و ترانه و مدیر و بعضی بچه ها رو خاک پشت سر شیخی نماز جماعت بر پا کردیم. ولی بقیه رفته بودن داخل حسینیه ولی از اونجایی که واسه رفتن به مارد عجله داشتیم آماده شدیم که برگردیم. مدیر ما رو به سمت اتوبوس برد ولی اکثر بچه ها نبودن آخه همشون رفته بودن پای سخنرانی سرهنگ واعظی ماهم که همراه مدیر بودیم. من یکی از راننده ها رو دم در اتوبوس دیدم فهمیدم که اتوبوس خودمونه. تو اتوبوس تاریک بود. داخل اتوبوس فقط سه چار نفر نفری با ما بودن اینجا بود که یه سوتی بزرگ دیگه ای من و ترانه دادیم. به محض اینکه وارد اتوبوس شدم گفتم : آخیش این راننده سیبیلو(یگانه اسمشو این گذاشته بود) رو دم در اتوبوس دیدما. اینجوری اتوبوس خودمون شناختم یه دفه ترانه گفت: إ این کیه آخر اتوبوس؟ دزد، دزد، یگانه نگاه کن دزدِها! منم بلند گفتم نه بابا یکی از بچه های خودمونه بزار کارشو بکنه. یه خورده نور انداختیم همونجا بود که هردومون فهمیدیم ای دل غافل این همون راننده سیبیلو هستش. هر دوتامون خفه شدیم و کلی خجالت کشیدیم. اونم سریع رفت تو بوفه و دیگه ندیدیمش. دوباره داشتیم بلند بلند صحبت می کردیم و می خندیدیم که یکی از بچه ها گفت آهسته تر راننده هنوز تو بوفست. اینم شد یه ضایع بازی دیگه.

***************************************************************************

خلاصه بعد از یکی دو ساعت بچه ها برگشتن و تعریف کرد که سرهنگ واعظی میگفت: اون ساختمون ها و چراغ هایی که از دور میدیدید، ساختمون های عراق بودن. آنجا لب مرزه. واقعا ساختمون ها از دور پیدا بودن. تو اون شلوغی و ازدحام شعری غمگین فضای شلمچه رو پیچیده بود.

ترانه: ما چند نفر تو ماشین بودیم و خانم مدیر و خانم زارعی بیرون اتوبوس بعد منم هی میخواستم این گوشی درمونده رو بزنم به شارژ ولی نمیشد. تصمیم گرفتم که برم بیرون از مدیر اجازه بگیرم برم به سمت دستشویی ها تا بزنمش تو شارژ. رفتم اجازه بگیرم یگانه هم باهام اومد. گفتم خانم میشه برم؟ گفت کجا؟(اینو تند گفت) منم که یهو شک بهم وارد شد گفتم هیچی داخل اتوبوس که یهو اوناهم خندیدند و من هم دممو روکولم گذاشتم و رفتم داخل اتوبوس. یگانه هم دنبالم اومد.

یگانه:اتوبوس ما اومد دور بزنه تا یه مکثی کرد توجاده یه ترافیک بزرگی پشت اتوبوسمون تشکیل شد واقعا خیلی جالب بود. گذشت تا اینکه با اتوبوس حرکت کردیم به سمت مارد. حدود یکی دو ساعت راننده تو خود خرمشهر دور فلکه ای دور میزد واقعا خیلی تو خود خرمشهر دور زد. همگی شام نخورده بودیم و گرسنه بودیم.

***************************************************************************


نظرات 5 + ارسال نظر
سودا-یونگی چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ب.ظ

سلام دوست عزیز خیلی وب قشنگی داری راستی گفتی که بیام دیدی که اومدم من بازم سرمیزنم

سلام عزیزم خوش اووووووومدی. ممنونم که اومدی. منتظرم

sadaf پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ

سلام آجی وبت خییییییییییییلی خوشمله!!واقعا خسته نباشی!!آپ کردی خبرم کن!

سلام گلم. نظر لطفته.سلامت باشی. باشه بهت میگم

Kim Ee Ya ^_^ جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ http://ssk501.mihanblog.com

سهلااااااااااااام عسیسم...

بعله بعله...هر کی به یه کاری مشغوله...ما هم به نوشتن و وب گردی و رفتن کلااااس تابستووونی مشغولیم^^

سلااااااااااام عزیییییزم
آره دیگه بالاخره هر کی یه کاری داره ماهم که کارمون شده همین

مهسا یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ق.ظ http://purelove-75.loxblog.com/

تولد انسان روشن شدن کبریتی است

و

مرگش خاموشی آن!



بنگر در این فاصله چه کردی؟!!



گرما بخشیدی...؟!

یا

سوزاندی...؟!!
خوشحال میشم تبادل لینک کنیم

ممنون از پیشنهادت ولی فعلا قصد ندارم

sadaf چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://5g-evels.blogfa.com

خاطرات خودته آجی؟!!
خیلی خوب مینویسیا!!آفرین!

خاطرات خودمونه ولی خودم هنوز ننوشتم.
اینا هم کار سه تا از دوستامه. خودمم ایشالا دس به کار میشم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد